اون موقع بود که یوجین(مطمئن نیستم یوجین بود اسمش یا نه!!همون بابای گی بک) رو احظار کرد و باهاش حرف زد!!!بعد یاد خاطرات گذشته ش افتاد که دلش میخواست با محافظ فرمانروا که بوجین باشه لزدواج کنه!!بعد یادش اومد که چای بهش تعارف کرد ولی اون نخورد بعد امپراطور بهش دستور داد بخوره!!!بعدشم باهم رفتن آماده بشن برن شکار!!اونجا گیومیونگ(ملکه ساتک)یه لباش زرد رزمی پوشیده بود!!یادت اومد؟؟؟